loading...
زندگی
دل تو بازدید : 26 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)
چقد آدما عوض میشن. یکیشون خود من... چقد عوض شدم. حتی از اول تابستون تاحالا..
بهم میگن خنده هات واقعی نیست، مصنوعیه.. مردم چه انتظاراتی دارنا... 
آآآآه!!
میدونم خیلی شکسته شدم. بیشتر از اون چیزی که بنظر میاد.. من از درون ففروریختم. کم کم همه چیزایی که تو زندگیم مهم بودنو از دست دادم.... در این راه تپش قلب گرفتم... اما مهم نیست..........
دیده نشدم درحال شکستن. حتی نزدیکترین آدما هم انقد دور بودن که تهی شدنمو ندیدن...
انقد تهی که...
چی بگم خب؟ این زندگی نیست که من میخواستم داشته باشم.. اما خب دارمش دیگه.. و دوسش دارم. با وجود همه ی اینا من زندگیمو دوست دارم...
موندم که تو این دنیا دل به چی میبندیم؟ از مادیات که بگذریم.. مثلا به یه آدم؟؟ آدما... همون آدمی که واسه تو خیلی خوبه ممکنه واسه یکی دیگه خیلی بد باشه. وقتی تو با اومدن یه آدم تو زندگیت خوشحال میشی هیچوقت حواست نیست که یک نفر دیگه، یه جایی داره بخاطر از دست دادن همون شخص اشک میریزه.. خوبی و بدی امروز از نظرمن بیشتر از همیشه بی معنین... دل میبندیم به یه احساس؟؟ خدای من.... احساسات ما آدما انقد ناپایدارن که حتی نمیتونن خودشونو ثابت نگه دارن چه برسه به مارو!! 
میدونی؟ همه ی اون چیزایی که... نمیدونم چی بگم... گاهی حواسمون نیست.. و بعد یهو میبینیم که وای!! چقد ... چقد حواسمون به هیچی نبوده!!!!!
هرروز دارم چیزاییو میشنوم که از قبل میدونستم. بدون اینکه حتی به خودم اعتراف کرده باشم. انگار همه چیزو قبل از اتفاق افتادنش میدونستم............... و امروز و هرروز... همش همینه. به این میگن یه زندگی خالی. 
آره خب. خوودمو خالی کردم از همه چیزای بد.. امروز زیر بارون همه چیزو سپردم به این رودخونه خشک.. تا بریزدشون به باتلاق.. اما چی مونده از من؟
واقعا؟؟؟
میدونم. میدونم که شدیدا توی خودم فروخواهم رفت. خیلی خیلی شدید. و میدونم... که خیلیا رو از دست میدم با این خاموش شدنم... و میدونم یه روز یکی میاد و منو از خودم درمیاره...
شیرین داشت از گذشته هامون میگفت و میگفت دلش واسه اون روزا تنگ شده.. و من هیچی نمیگفتم و حت هیچ حسی نداشتم. اون روزا انقد دورن که هیچ قرابتی با من ندارن.. انگار داشت از خاطرات خودش با یه نفر دیگه حرف میزد...
راسی شیرین به من میگه دیگه مهربون نیستی... واقعا؟؟
سیزده پارسال... ای وای امروز تولد آذینه و من پاک یادم رفته بود....
سیزده پارسال یه گرهان آدم بودیم.. یادمه صبحش فقط منو زهرا و امیر و میلاد و خانم میرزایی بودیم.. و چقد ماچهار نفر بازی کردیم.. مثه بچگیا تو دبستان=)) همه چیزو یادمه.. یادمه 5یا6 بار خوردم زمین. هی راه میرفتم یهو میدیدن نیستم بعد میفهمیدن افتادم رو زمین. :دی
یادمه که اون روز خیلی عجیب بود.. روزی بود که امیر تو لیوان من آب خورد(قبلا گفتم قضیه رو) . روزی بود که ... نمیدونم.. روز خوبی بود. خیلی خوب. مادرجون....................................بود. زنده بود. اونموقع از نظر روحیم زنده بود..
چقد عجیب و دوست داشتنی بود.
اما خیلی دورهه................ انقد دور که... اما حاضر نیستم از دست بدمش.. اون روزا عالی بودن. همه ی این روزا عالین.. و حتی امروز وقتی چارتایی داشتیم خانوادگی تو پارک راه میرفتیم.. زیر بارون. و من عجیب دلم میخواست تنها باشم و نمیشد. و عجیب میخندیدم.. عجیب !!
آذین
وای آذییییین!! من برم فهلا! خودافظ!!!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 11
  • بازدید کلی : 121